عاقبت درس نخواندن!
عاقبت درس نخواندن!
ابوالفضل اقبالی
ما یك رفیقی داشتیم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بكنید كه او كی بود) این بنده خدا به خاطر مشكلات زیادی كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی كار بنائی و عملگی ساختمان (از همین كارگرهائی كه كنار خیابان می ایستند تا كسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می كند:
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار میكنم. حالا ببین! اگه كار نكردم! نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش كه ما رو انتخاب كنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فكر كردیم میخواد آدرس بپرسه واسه همینم كسی به طرف ماشینش حمله نكرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم. رسیدم نزدیكش كه بهم گفت: میخواستم یه كار كوچیكی برام انجام بدید. من كه حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می كنم در خدمتم.
ادامه مطلب